رفیق گوهری ثابت نمود که در راه خلق از سر و جان تیر است
رفیق ضیاء قبل از کودتای ۷ ثور که هنوز پس از فراغت از فاکولته اقتصاد در وزارت پلان کار میکرد گفته بود:
«ظاهر و زندگیام شاید قسم دیگری به نظر آید ولی هیچ چیزی در این دنیا وجود ندارد که در اعتقاد و آمادگی راسخم به انقلاب در افغانستان بر اساس مارکسیزمـ لنینیزمـ اندیشهمائوتسهدون خللی وارد کندکه بر اساس آن به معنی وطنفروش بودن پرچمیها و خلقیها بهتر فهمیدهام. اگر اینان منحیث عوامل روسها از بین نروند، حاضر به هر خیانتی اند…»
او فردی بسیار آرام بود و هیچگاه هیجان و احساسات در صحبتهایش راه نمییافت. اما آن روز آن کلمات را بلند و با احساسات خاصی به زبان آورد. وقتی از او توضیح خواستم معلوم شد که روز قبل با پرچمیای بلند رتبه در وزارت گفتگوی شدیدی داشته و او را پست و خاین نامیده بود. من ضمن تأیید اراده و صداقتش گفتم که باید راهی طولانی و فوقالعاده دشوار و خونین را رفت تا انقلاب این محرومترین خلق کره زمین را رهبری کرد و…
میخواستم کمی بیشتر از دشواریها و خطرات بگویم که حرفم را قطع کرده و گفت:
«رفیق، این راه چه چیزی زیادتر از قطرههای خونم خواهد خواست؟ در کجا و چطور ثابت کنم که درین راه از سرم تیرم؟»
و بعد با خنده ادامه داد که دیگر ازین نوع صحبتها نکنم چون به خود میخورد که شاید او را بسیار بچه ننه و دودل میپندارم! چنین بود ادعای سادهی یک انقلابی که در سراسر زندگی سیاسیاش به آن صادق ماند و سرانجام هم با مرگی قهرمانانه ثابت کرد که هیچگاه «دودل» نبود و با تمام نجابتش خود را به توفان افکنده بود.
ضیاء گوهری فرزند میرعلی گوهری سابق وکیل شورا، خواهرزاده جنرال حیدررسولی وزیر دفاع رژیم داوود بود و ضمناً تعداد زیادی از نزدیکترین اقاربش را پلیدترین پرچمیها تشکیل میدادند. ولی او از هر لجن ارتجاع که در پیرامون خانوادهاش میدید به جای آن که دچار سستی و تردید شود، عمیقتر و بیشتر به سمت مبارزه انقلابی طبقاتی گرایش مییافت.
رفقا ارزیابی کردند که اگر وابستگی ضیاء به «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» حتیالامکان تا آخر شناخته نشود، خواهد توانست بهتر و وسیعتر برای سازمان کار کند. او کلیه امکانات متعدد خانوادگی و دوستان و آشنایان بیشمارش را در خدمت سازمان میگرفت و چون زندگی معمولی خود را باز هم متفاوت از رفقا میدید، ازین بابت رنج برده و میگفت
«اگر بدانم که با این شرایط و نحوه زندگی در مقابل رفقا قرار میگیرم، لحظهای آن را تحمل نخواهم کرد.»
اگر رفقا به پول نیاز داشتند و به او رجوع میکردند به هر شکلی بود نیاز رفقا را برآورده میساخت، فراوان اتفاق افتاده بود که نزد بیش از ده نفر هم رفته قرض میگرفت یا میکوشید چند ماه معاش پیشکیاش را بگیرد و از مجموعه آن تمام یا قسمتی از پول مورد ضرورت را تهیه کند. میتوان گفت که رفیق ضیاء در آن سالها بیشترین کمک مالی را به سازمان میکرد. برای او خدمت به تشکیلات پرافتخارترین و مقدسترین وظیفه محسوب میشد.
ماههای اول سال ۱۳۵۸، زمان تدارک قیام مسلحانه بالاحصار بود و رفیق که از مسئولان توزیع سلاح در شهر بود، همهی توان و استعدادش را بیدریغ، پرشور و بیهراس در راه قیام وقف کرده بود. شکست قیام بیشتر در به شهادت رسیدن جمعی از رهبران و فعالان ارجمند سازمان جلوه کرد و بر تارک حیات پرافتخار ضیاء گوهری نیز ستارهی مرگ حماسی او بود که پس از شکست قیام درخشید.
رژیم امین رفیق را شناخته و در جریان اولین یورشها برای دستگیری رفقا، در صدد برآمد او را به چنگ آورد. بلاکی در مکروریان که محل زندگیش بود محاصره گردید و او با پناه بردن به خانه همسایهای شرافتمند توانست خود را از دام «اگسا» نجات داده و در شهرنو در خانه رفیق فرید آشکار مخفی شود. چند روز بعد مادر آن رفیق فوت میکند و به اثر رفت و آمد زیاد و فاتحهداری، دگروال متقاعد اسحقعلم (برادر داکتر اسماعیل علم) از جلادان کثیف «اگسا» او را میبیند. رفیق ضیاء قبل از آن که جنازه برداشته شود با وانمود ساختن این که عازم غوربند است، ظاهراً آن جا را ترک گفته و چون ارتباطات سازمانی به هم خورده و هیچیک از قوم و خویشهایش را قابل اعتماد تشخیص نمیدهد، مجدداً به منزل رفیق فرید میآید. فردای آن روز عوامل «اگسا» به خانهاش در غوربند ریخته آن را تلاشی کردند. بعد با تحقیقات وسیعی که انجام داده بودند به خانه فرید رفته هر دو را دستگیر میکنند (اواخر سنبله ۱۳۵۸). او که مطمئن بود دشمن سند و برگهای از رفیق فرید در دست ندارد و یگانه جرمش پناه دادن او میباشد، کلیه اتهامات را متوجه خود دانسته و گفته بود که فرید بیگناه است و بدون آن که از واقعیت چیزی بفهمد به اساس دوستی و همصنفی بودن در خانهاش مخفی شده بود.
آن رفیق هم اظهار داشته بود که اطلاع نداشت ضیاء در یک حرکت ضد دولتی سهیم میباشد و فقط منحیث یک همصنفیاز وی مهمانداری کرده است. پلیس بر فرید سخت نگرفت و او با استفاده از آن وضع ساعت هفت شام به قصد فرار خواست از دروازه وزارت داخله خارج شود که پلیس موظف متوجه گردید. او وقتی شروع به دویدن کرد پلیس تیراندازی نمود و در نتیجه با بدن سوراخ سوراخ روی زمین افتاد و با خون سرخ خود سنگ فرش سرک را رنگین نمود. پس از این حادثه، «اگسا» وحشیانهتر از پیش رفیق ضیاء را زیر شکنجه گرفت و از وی خواست لااقل یک نفر را قلمداد کند تا شکنجه متوقف شود. اما او مثل هر انقلابی اصیل، در آن لحظات هم به رفیقان و یارانش میاندیشید که بیتابانه به او چشم دوختهاند تا آن آزمایش را چگونه از سر خواهد گذراند. او خبر داشت که تا آن زمان هیچکدام از دستگیرشدگان وابسته به «گروه انقلابی خلق های افغانستان» با وصف سختترین شکنجهها ضعف نشان ندادهاند، پس بار نابودکنندهی پستی و خفت اعترافچی شدن را چه کسی تحمل خواهد کرد؟ او که با آن کلمات از یاد نرفتنی راه دشوار سازمانش را آگاهانه پذیرفته بود. در ساعات شکنجه نه دچار بدبینی و یأس شد و نه آتش امیدش نسبت به ادامه مبارزه در راه رهایی خلق خاموشی گرفت. در برابر دژخیمان کلمهای بر زبان نیآورد و میگویند گاهگاهی صرفاً تبسمی بر لبانش نقش میبست که جلادان خلقی را دیوانهتر میساخت زیرا میهنفروشان میدانستند که معنی آن تبسمها به تمسخر گرفتن زور و وحشت آنان است و نترسیدن از سلاخی شان.
ضیاء تا اول جدی ۱۳۵۸(یک هفته قبل از تجاوز روسها) در زندان پلچرخی بود و خانوادهاش در مقابل سپردن لباسهایش از وی نامه هم گرفته بودند. بناءً رفیق به احتمال قوی بین روزهای ۷ تا ۱۳ جدی ۱۳۵۸ که زندان را از زندانیان «خطرناک» چپ تصفیه میکردند، تیرباران شده باشد تا گناه آن کشتار را به گردن امین انداخته و نیز روسها و سگان شان خود را از وجود دشمنان سازشناپذیر و انقلابی راحت ساخته باشند.
او در پشت عکسی که در ۱۳۵۴ به رفیقی در پولند فرستاده، نوشته بود:
«رفیق همرزم، امیدوارم مبارزه در راه کمونیزم و خلقهای ستمدیده سراسر جهان را هیچگاه فراموش نکرده و این اصل مقدس را همچون مردمک چشم عزیز نگهداری.»
ضیاء با مرگ سترگش درفش کبیر آن «اصل مقدس» را با چنان شکوهی برافراشته نگهداشت که برای کلیه همرزمان و جنبش انقلابی پرولتری میهن ما در سراسر دوران مبارزه ضد امپریالیزم و ضد مزدوران بنیادگرای آن، مشعل و سرمشقی تابنده به حساب خواهد رفت.