رفیق وحید جوان پرشوری که قربانی جلادان و اراذل گلبدینی شد
در میزان ۱۳۶۲ یک دسته از جنایتکاران گلبدینی ۱۱ شب از راه دیوار بام خانه که در حومه شهر کابل قرار داشت، داخل حویلی ما شدند. این وحشیها به بهانههای این که شما مکتب میروید، با دولت کار میکنید و کافر هستید، شروع به تهدید تمام اعضای فامیل کردند. به جز پدر و برادر نوجوانم، تمام اعضای مرد خانوادهی ما به جنبش مقاومت پیوسته بودند. گلبدینیها اتاقها را میپالیدند، سلاحهای خود را به گونه تهدیدآمیزی بلند میکردند تا بر فرق ما بکوبند. برادرم وحید هفده ساله و متعلم صنف یازدهم لیسه حبیبیه، در منزل بالا استراحت بود. وقتی غالمغال ما بلند شد او پایین آمد. اراذل جنایتکار که سر و صورت منحوس شان را با دستمالهای سیاه پوشانیده و قطارهای مرمی و سلاحها را بالای شانههای شان آویزان کرده بودند، دست برادرم را گرفته گفتند که تمام بچههای قریه را برای صحبت در مسجد جمع کردهاند و تو را نیز آن جا برده و دوباره میفرستیم. چند دقیقه پیش، پدرم را از خانه بیرون کرده در باغ نگهداشته بودند. من، مادرم و خواهرانم در مخالفت و اعتراض با ربودن برادرم صدا و فریاد خود را بلند کردیم چون عواقب این گونه حملات غافلگیرانه شبانه بر جوانان را میدانستیم. اما هیچ فایده نداشت، هیچ یک از همسایهها و مردم محل از ترس وحشت جنایتکاران به کمک ما نیامدند. بالاخره با بسیار خشونت و لت و کوب، ما را از برادرم دور ساخته برادرم را با پای برهنه با خود بردند. پدرم را که قبلا در باغ نگهداشته بودند به خانه فرستادند. در آن لحظه همهی ما با گریه و فریاد سر و صدا کردیم. قطعه نظامیای که در نزدیکی خانه ما قرار داشت با شنیدن فریادهای ما از ترس شروع به فیرهای هوایی نمودند. شب تاریک صبح شد و همهی ما چشم به راه برگشت برادر خود نشسته بودیم و هر ثانیه با انتظار آمدنش خود را تسلی میدادیم. اما از وحید جان خبری نبود .
فردای آن شب سیاه بسیاری از دوستان و اقارب ما جمع شدند و به خاطر همدردی با ما این طرف و آن طرف جویای برادرم شدند. با کمیتههای محلی جهادیها در تماس شدند اما هیچ کس درکی از او نمیداد. همه حتی از دیدن او انکار میکردند. به مراجع امنیتی دولت هم اطلااع دادیم که طبعا سودی نداشت و از دست آنان چیزی ساخته نبود.
مادر بیمارم که با چشمان غمبار و هیبتزده شاهد ربوده شدن دلبند نوجوانش بود تا آخر عمر نتوانست این ماجرای دردناک را فراموش کند. چنانچه در آخرین لحظات عمرش از وحید جان یاد میکرد و بر تبهکاران جهادی نفرین میفرستاد.
پس از چند سال که آدمکشان به قدرت سیاسی تکیه زدند، معلوم شد که برادرم را همان شب فقط به جرم این که از جنایات، بیناموسیها و رهزنیهای شان پرده بر میداشت به شهادت رسانیده بودند.