رفیق نظرمحمد وظایف انقلابی را پر وسواس و صادقانه انجام میداد
نظرمحمد (سلیمان) که در سال ۱۳۴۱ در خانواده فقیری در ولسوالی خواجهغار ولایت تخار زاده شده بود و چون هزاران هزار روستانشین میهن ما فقر و تنگدستی را با تمام وجود خود تجربه کرد.
خیلی جوان بود که با ایدیولوژی مارکسیستی آشنایی پیدا کرد و به سازمان پیوست. در محیط مکتب به عنوان نوجوان پرشور و صمیمی در جلب و جذب شاگردان فقیر جدی و کوشا بود. او بخصوص با رنج و عسرت برادرانش را که کارگر بودند دیده و به تفاوت بین مردم جامعه میاندیشید.
سال دهم تحصیلش در ولسوالی خواجهغار ولایت تخار بود که کودتای هفت ثور بوقوع پیوست و مزدوران روس بر اریکه دولت تکیه زدند. بعد از کودتای مزدوران روس در منطقه که کینه شدیدی از رفیق در دل داشتند محیط کار و فعالیت را بر او تنگ و تنگتر ساخته و تحت پیگردش قرار دادند، بناءً سازمان او را به کابل منتقل ساخت. رفیق سلیمان که در کابل ناشناخته بود بهتر به کارهای سازمانیاش رسیدگی میکرد. سازمان در کابل به سلاح ضرورت داشت و رفیق سلیمان از نخستین جوانانی بود که حاضر شد به خاطر انجام این امر به عسکری برود. او به اصطلاح سرباز داوطلب شد و به قطعات مزدوران روس پیوست ولی چون سلاح دلخواهش را به او ندادند از آن پُسته فرار و بعد با نام دیگری در پسُته دیگری سرباز شد اما باز هم سلاح دلخواهش را به چنگ نیاورده و مجبور شد آنجا را هم ترک گفته و بار سوم با نام تازهای به پُسته دیگری برود و به مجردی که کلاشنکوف را بدست آورد فرار کرده و سلاح را تحویل سازمان داد. او بار دیگر میخواست شامل عسکری شود که رفقا اطلاع یافتند دولت پوشالی هویتش را دریافته و بدنبال او اند، بناءً به هدایت سازمان به پشاور رفت.
وقتی وارد آن شهر شد تعداد زیادی از رفقا به علت افشا بودن هویت شان به وسیلهی اخوان با دست باز نمیتوانستند کار کنند و سلیمان که شناخته شده نبود کارهای زیادی را با دقت و روحیه عالی انجام میداد.
در سال ۱۳۶۳ وقتی چند تن از سرگروپهای مسلح رفقای شمال که به شکل نفوذی در جمعیت اسلامی کار میکردند در پشاور توسط جمعیت ربانی دستگیر و زندانی شدند و عدهای از رفقای شمال مجبورا مخفی شدند، باز هم این رفیق سلیمان بود که به آنان میرسید، رابطهها را تأمین و مشکلات را رفع میکرد.
او شبی با رفیق دیگری توسط موتورسایکل بخاطر انجام کاری بیرون شده بود، بعد از عبور چند جاده متوجه شد که توسط موتری تعقیب میشود. او چند بار مسیرش را عوض کرد ولی موتر همچنان بدنبالش میآمد. رفیق بدون دستپاچگی موتورسایکل را به جادههای مجاور عبور داد تا رد پایش را گم کند و پیهم رفیق پشت سرش را روحیه میداد که ممکن نیست به ما دست یابند. او در حالی که به سرعت در جادهای میراند ناگهان همان موتر را دید که از مقابلش به سرعت زیاد میآید و میخواهد موتورسایکلاش را رو در رو بزند ولی رفیق با مهارت از تصادف جلوگیری کرده و ناوقتهای شب بدون این که تعقیب کنندگان بتوانند ردپایی از او بیابند وارد خانه شد. او این جریان را با تمسخر یاد میکرد و میگفت:
«باید با چنین حرکاتی دل و جگر اخوان را خون ساخت، اینان سگانی اند که هرگاه شکار از چنگ شان برهد دیوانه میشوند و باید آنان را دیوانه ساخت.»
رفیق سلیمان در کنار وظایف انقلابیاش در برخورد پروسواس و صادقانهاش نسبت به امور مالی سازمان نمونه به حساب میآمد و به همین سبب مسئول مالی کمیته شمال نیز تعیین شده بود.
در سال ۱۳۶۳ که جنبش مسلحانه اوج بیشتر گرفته بود رفقای کمیته شمال تصمیم گرفتند به هر یک از سرگروپهای یک یک لنگی ابریشمی گرانبها خریداری شود. وقتی رفیق سلیمان در مقابل این تصمیم قرار گرفت، استدلال کرد که کمونیستها باید از لوکسپوشی و تجملپرستی بیزار باشند؛ نباید دهقانان را به این ابتذالات عادت داد؛ این کار از لحاظ سیاسی ما را ضربه میزند….
رفیق سلیمان از سردردی مزمن رنج میبرد. بعداً فهمیده شد که هر دو گردهاش شدیداً عفونت برداشتهاند. او حاضر نبود جهت تداوی به شهر کراچی برود و استدلال میکرد که تداوی پشاور و کراچی تفاوتی ندارد. تداوی در کراچی مخارج گزافی بر میدارد که با مشکلات فراوان مالی سازمان نمیخواند. ولی علیالرغم عدم تمایل خودش به کراچی فرستاده شد.در کراچی داکتر معالجش مشوره داد که جهت تعویض یکی از گردههایش به خارج برود. چند رفیق حاضر شدند که یک گرده خود را به او بدهند. تلاشهای فراوان رفقا جهت فرستادنش به خارج بینتیجه ماند. لذا در ماه دلو سال ۱۳۶۳ رفیق سلیمان در حالی که جمعی از رفقا به دورش حلقه زده بودند نابهنگام به استقبال مرگ رفت. او رسالتش را به عنوان یک سرباز راستین سازمان بفرجام رسانیده بود.