رفیق الفت جوانی که از برجستهترین خصال انقلابی برخوردار بود
آشنایی من با رفیق الفت از زمانی آغاز شد که با ۳۰ نوجوان دیگر برای آموزش در خانه مشترکی زندگی داشتیم. او از همان ابتداء با کرکتر عالی و برخورد گرمش در دل نوجوانان جا گرفته بود طوری که هرکدام میکوشیدیم با او «هم اتاقی» باشیم. اگرچه او با همهی ما بینهایت صمیمی بود ولی از اشتباهات ما بدون گذشت و ملاحظهکاری به انتقاد میپرداخت.
الفت از استعداد و ذکاوت خاصی برخوردار بود و در مدتی کوتاه توانست سطح آگاهی سیاسیاش را با سرعت بالا برد تا جایی که سایر نوجوانان برای حل مشکلات خود به او مراجعه میکردند. بعد از یک دوره مختصر آموزشی، سازمان مسئولیت یکی از کورسهای سیاسی و آموزشی نوجوانان را برایش سپرد که در پیشبرد آن بسیار موفق بود. در جبهه نیز چندین کورس سوادآموزی دایر کرده بود. چون علاقه فراوانی به مسایل نظامی داشت در اندک زمان آن قدر رشد کرد که توانست چندین عملیات نظامی را در محل رهبری کند. بعداً هم با توجه به استعداد وشایستگیهایش به عمر ۲۳ سالگی مسئول سیاسی و نظامی پایگاه شد.
رفیق الفت با وجود سن و سال جوانش، از برجستهترین خصال انقلابی برخوردار بود. اگرچه هنوز دو سال از زندگی سازمانیاش نمیگذشت وقتی خبر منقلبکنندهی شهادت بنیانگذار و رهبر سازمان ما با هشت رفیق دیگر را شنید، در حالی که سعی میکرد اشکش نریزد گفت:
«رفقا، باید بدانیم که شهادت رفیق رهبر ما نهتنها ضایعه بزرگی برای سازمان بلکه برای جنبش انقلابی افغانستان محسوب میگردد ولی ما باید با فعالیت و پیکار دوچندان این ضایعه بزرگ را جبران کنیم.»
الفت در نورستان میرزمید که زادگاهش نبود ولی بین تودهها به جوانی پاک، متین، شجاع و پرکار معروف بوده احترام همگی را جلب کرده بود و همه او را از خود میانگاشتند.
در زمستان ۱۳۶۹ با حزب اسلامی گلبدین درگیری داشتیم. رفیق الفت با کلاشنکوف و راکت خود با دلاوری و مهارت فوقالعادهای میجنگید و چنان خونسرد بود که در همان حال به تمام افراد تحت فرمان خود دستور میداد:
«توجه کنید، مهمات کم داریم و نباید بیجا انداخت کنیم. دشمن را دقیق هدف گرفته فیر کنید.»
درین جنگ مجبور به عقبنشینی شدیم. الفت همهی ما را خواست و گفت:
«رفقا، نباید مأیوس باشید. در جنگ دو حالت است، یا میبریم و یا شکست میخوریم. باید علت شکست خود را بیابیم. در صورتی که علت اصلی شکست را یافتیم میتوانیم از آن درسهای لازم را بگیریم که ضامن پیروزی ما در آینده خواهد شد.»
در آن جنگ دشمن پایگاه ما را به تصرف درآورده آن را به آتش کشیده بود. چون سنجیده بودیم که دشمن به علل گوناگون نمیتواند در پایگاه مستقر گردد، تصمیم گرفتیم دوباره به آن جا برگردیم. برف به شدت میبارید و باد تندی میوزید. حوالی ساعت ۱۱ شب به پایگاه رسیدیم. تمام استحکامات ما به خرابه بدل شده بود. به سبب سردی هوا، گرسنگی و ساعتها راهپیمایی هر کدام در گوشهای افتادیم تا رفع خستگی شود. لحظهای بعد الفت به آرامی از اتاق بیرون رفت ولی چون دیر کرد ما هم بیرون شدیم تا مبادا حادثهای رخ داده باشد که دیدیم در آن هوای سرد مشغول شکستن درخت بزرگی است که آن را به تنهایی از کوه قطع کرده و نزدیک پایگاه رسانیده بود. از خودگذری و خستگیناپذیری رفیق، همگی ما را تحت تاثیر قرار داد و از داشتن چنین همرزمی میبالیدیم.
روزی جهت خریداری مواد مورد نیاز پایگاه خواستیم به بازار محل که بیش از 5 ساعت از ما فاصله داشت برویم. بازار در تسلط دشمن بود و ما باید با دقت و گرفتن تدابیر لازم امنیتی به آن جا میرفتیم. پس از طی فاصله زیادی در قله کوهی دَم گرفته و با تدوین نقشهی نهایی به طرف مقصد راه افتادیم. تعدادی امنیت گرفتند و تعدادی داخل بازار شدیم. بعد از خریداری بار هرکس تعیین شد. طبق معمول بار رفیق الفت سنگینتر از همهی ما بود. در جریان راه قطی روغن یکی از مجاهدین را که زیاد خسته بود نیز گرفت. بالاخره شام به پایگاه خود رسیدیم. بعد از صرف غذا رفیق الفت از من گاز و دیتول خواست. با تعجب پرسیدم آنها را چه میکنی و وی با خونسردی جواب داد:
«پایم در اثر افتادن از سنگی زخمی شده.»
زخمش را دیدم کلان بود و یقیناً درد شدیدی داشت. پرسیدم:
«چرا در جریان راه از زخم پایت نگفتنی و با این حال این قدر بار سنگین را برداشتی؟»
با تبسم گفت:
«مهم نیست زیاد درد ندارد.»
همچنین از یادم نمیرود که در راه برگشت از پاکستان به جبهه، در قریهای که قرار بود شب را در آن جا سپری کنیم خبر آمد که دشمن در مسیر راه کمین خواهد گرفت و میبایست همان شب از ساحه تحت تسلط دشمن بگذریم. ما هم بدون اتلاف وقت راه افتادیم. یکی از رفقا شبکوری داشت و نمیتوانست در تاریکی راه برود. اما بازهم الفت بود که بلافاصله پیشقدم شد و با وجود بار سنگین خودش بار او را بدوش نهاده، دستش را گرفت و بدینترتیب توانستیم به رفتن ادامه داده و از کمین نجات یابیم. ما میدانستیم که او با این نوع سرسختی انقلابی چگونه تصویر روشنفکران شهری راحتطلب و به اصطلاح نازدانه را از ذهن مردم شسته تصویر روحیه و شخصیت برازندهای را جاگزین آن میسازد.
روز ۱۰ سنبله ۱۳۷۱ الفت مرا خواست و گفت که سازمان ما را به پشت جبهه خواسته اما قبل از رفتن ساحهای را که لازم است باید ماین گذاری کنیم زیرا اگر آن را به رفقای محل بسپاریم به علت آشنایی کمتر شان به ماینگذاری مبادا سانحهای پیش آید. اما چند دقیقهای از کار ما نگذشته بود که خودش دچار سانحه شد. ماینی ناگهان منفجر گردید و پارچههایش قلب سرخ و پرآرزوی الفت ۲۶ ساله را از تپیدن بازماند.
همگی غرق اندوهی جانکاه شدیم. ولی مشاهدهی برخورد تودههای محل به شهادت دوستدار برومند شان حتی در آن حال هم توجه را جلب میکرد و تسکینبخش بود. تودهها نخواستند فرزند جوان شان در منطقه دیگری دفن شود. مردم فقیر با قبول شرایط بدامنیتی و مشکلات فراوان بوجیهای سمنت را از محلی که چندین روز پیادهروی داشت به شانه حمل کردند تا آرامگاه الفت شان را پختهکاری نمایند. ازین کار دو هدف داشتند، یکی آن که خواستند الفت را منحیث سمبول جوانی شریف، دلیر و مبارز از خود و در کنار خود داشته باشند و از جانب دیگر فکر کردند که اگر بستگان و اقاربش بخواهند جسدش را از آنجا به زادگاهش انتقال دهند وقتی قبر را سمنت شده ببینند شاید از این کار منصرف شوند. بستگان الفت نیز با احترام به علاقمندی مردم محل آرامگاه آن انقلابی را گذاشتند تا برای همیشه مزار یکی از عزیزترین و نامدارترین فرزندان مردم «تتین» باشد.
ابراز علاقه و محبت پیرزنی به الفت، بدون تردید به عنوان مثالی کمنظیر از جوش خوردن یک روشنفکر انقلابی پرولتری با تودهها، فراموش ناشدنیاست. هنوز چند روزی از مرگ نابهنگامش نگذشته بود که پیرزن دخترش را به پایگاه آورده گفت:
«من به الفت جان وعده کرده بودم که دخترم را به تو میسپارم تا وی را تربیت کنی. در زندگی هرچه میداشتم فدای او میکردم. این یگانه دخترم را به یاد الفت به شما میسپارم.»
رفیق دیگری مینویسد:
«رفیق الفت در مکتب ما معلم بود. در ساعات فراغت همه علاقمند بودیم دور او جمع شده و از صحبتهایش مستفید شویم. او در پهلوی درسهای روزمره، پروگرامهای علمی و ادبی برای شاگردان ترتیب میداد. علاوه بر این، کار آشپزخانه، صفایی مکتب، پهره چندساعته شب و نظافت شاگردان را از وظایفش میدانست و با شکیبایی و روحیه نمونهای به آنها رسیدگی میکرد. او شاگردانش را فرزندان سازمان میدانست که باید خوب تربیت شوند و به آنان مهری برادرانه و پدرانه داشت. روزی یکی از شاگردان مکتب را که تکلیف مزمن جلدی داشت با مهربانی بسیار شستشو داد، تمام بدنش را دوا زده و سپس لباس او را که خود قبلاً شسته بود به تنش کرد. بدین گونه به همگی ما عملاً میآموخت که چگونه باید به مشکل و بیماری یکدیگر با صمیمیت رسیدگی کرده و از همدیگر مواظبت کنیم.»
رفیق الفت در زمینه ازدواج نیز از خود نمونه پرارزش و به یادماندنیای به جا گذاشته است. او در محلی که با عدهای دیگر از اعضای سازمان کار میکرد به یکی از دختران سازمانی علاقمند شده بود و این همزمان بود با عزیمتش به جبهه. او که پوشاندن این احساس طبیعی و عادی را از رفقا نوعی عقبماندگی مسخره و بیشهامتی میدانست یک روز قبل از آن که رهسپار جبهه شود موضوع را با رفیق مسئولش در میان گذاشت که اگر سازمان مانعی نبیند و رفیق دختر هم موافق باشد در آن صورت میخواهد در بازگشت روی این مسئله تصمیم گرفته شود. رفیق مسئول ضمن استقبال از پیشنهادش گفته بود که هیچ مانعی از سوی سازمان در کار نمیباشد و بسیار آرزو دارد که آن دو را غیر از همرزمان خوب، یک زوج موفق انقلابی نیز بیابد. جان باختن غیرمنتظره الفت، داغ دل رفقایی را که از موضوع میدانستند و آرزوی ازدواج الفت را داشتند سنگینتر میکند.