رفیق نعمتاله هرگز اصولانقلابیسازمان خود را به معامله نگرفت
رفیق نعمتاله (عزیز) در ۱۳۳۱ در قلعه صابر کلنگار ولایت لوگر دیده به جهان گشود. هنوز کودک خردسالی بود که پدرش را از دست داد. در سال ۱۳۴۷ پس از فراغت از مکتب متوسطه کلنگار، به دارالمعلمین پروان رفت و در همان جا بود که با اندیشههای مارکسیستی آشنا گشت. پس از به پایان رسانیدن دوره دارالمعلمین شامل پوهنحی طب کابل گردید و درین هنگام به سبب ارتباط با رفقایی امکان یافت تا بیشتر به آگاهیاش بیفزاید.
نعمت پس از آن که مواضع تمامی سازمانهای چپ را دقیقاً مطالعه نمود تصمیم گرفت به «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» بپیوندد. او که مثل انقلابی راستین میدانست آغاز زندگی تشکیلاتی مرحلهای افتخارآمیز و خطیر در عمر یک انسان به حساب میآید، پیوستن به «گروه» را برای خود سرنوشت ساز میپنداشت. رفیقی که با او خیلی نزدیک بود به خاطرمیآورد:
«نعمت دو روز قبل از دیدارش با نمایندگان گروه به من گفت که دستت را بده. و سپس در حالی که دستم را محکم میفشرد اظهار داشت: «بیا تعهد کنیم که هرکس از ما به مردم و آرمانهای انقلابی پشت کند، او را خاین بدانیم.» این جملهای معمولی و ساده بود ولی رفیق آن را چنان نافذ و از ته قلب ادأ کرد که هیچگاه فراموشم نخواهد شد.»
رفیقی که وظیفه داشت تا در حزب خلق به عنوان «عضو» آن برای سازمان کار کند در مورد دستگیری و دیدارش با رفیق نعمت مینویسد:
«از فرار رفیق احمد از زندان خلقیها مدت زیادی سپری نمیشد. وی هنوز از زخمهای التیامنیافتهی ناشی از شکنجه و دردناکتر از آن دستگیری تعداد زیادی رفقا که امیدی به زنده ماندن شان نمیرفت، رنج میبرد. ولی من مجبور بودم به دام افتادن رفیق رشید را نیز به او بگویم. او مثل این که انتظار شنیدن این خبر را داشت لحظاتی مکث کرد و بعد با نگرانی گفت: «نعمت هم به یک وعده خود بخاطر دیدن فردی حاضر نشده و تا حال با من هم تماس نگرفته، باید از او احوال بگیری.»
چند روز بعد از شکست قیام ۱۴ اسد ۱۳۵۸، به شفاخانه جمهوریت (که رفیق در آن جا دوره ستاژ خود را میگذراند) سر زده و دریافتم که او دو روز است نیامده. بر اساس نشانی به سوی خانهاش در شاهشهید راه افتیدم. دروازه خانه را که تک تک زدم زن جوانی از دروازه همسایه برآمده و با عجله و اشاره دست فهماند که فرار کنم. ولی قبل از آن که موفق به فرار شوم خود را در محاصره ماموران «اگسا» یافتم که در خانه و بیرون کمین کرده بودند. من خود را «عضو» حزب خلق معرفی و ارتباطم را با نعمت صرفاً همصنف بودن و وطنداری وانمود ساختم. راجع به رفیق جبار و یک داکتر پرسیدند که اظهار بیخبری کردم. آنگاه مرا برای مدتی در اتاقی تنها گذاشتند که در وسط آن یک قبضه تفنگچه تیتی را نهاده بودند حتماً به منظور دیدن عکسالعمل من نسبت به آن. من بدون دست زدن به تفنگچه، با استفاده از فرصت یکی دو ورقه یادداشتی را که با خود داشتم بلعیدم تا مایه دردسر نشوند. دقایقی بعد یک تن از عوامل «اگسا» به نام عبدالباقی که دیگر مرا «خودی» میپنداشت آمد و ضمن حرفهایی عادی و بیاهمیت، در مورد دستگیری رفیق نعمت گفت: «نعمت، جبار و داکتر از مائوئیستهایی اند که در قیام بالاحصار دست داشتند. دو روز پیش نعمت را که میخواست از راه بام خانه فرار کند گرفتیم که فعلاً در مأموریت پلیس است. خودت را هم اگر چه رفیق هستی ولی بخاطر اصول ما یکبار باید به مأموریت بفرستیم که بعد از چند سؤال و جواب رخصت میشوی. حدود نیم ساعت بعد یک «اگسا»یی با موتر آمد و مرا که توسط عبدالباقی «رفیق» معرفی شده بودم با خود به شکنجهگاه «اگسا» در صدارت برد. در صحن صدارت دو نفر با چشمان سرخ، تفنگچه به کمرزدگی و پنجه بوکسها در دستهایشان از پهلوی ما گذشتند. یکی از آنان از همراهم پرسید «شکار کردی؟» که جواب شنید «نه، رفیق است». هنوز در دفتر مأموران نشسته بودم که صدای نعمت در زیر شکنجه به گوشم رسید و ده یا پانزده دقیقه ادامه داشت. شدت عذاب را از نعرههایش میتوانستم حدس بزنم. غرق در فکر دهها رفیقی بودم که مثل نعمت چه شکنجههایی را متحمل میشوند که جلادی تقریباً ۳۰ ساله، قد بلند، سیاه چهره که فارسی را به لهجه هراتی صحبت میکرد وارد اتاق شد. او نفسک زده و پرعرق در حالی که دکمههای پیراهنش باز شده و قسمت زیاد آن از زیر پتلونش برآمده بود به دروازه اتاق تکیه داد و گفت:
«باز هم همان گپ سابق است چیزی نمیگوید.»
ماموران ساکت ماندند و شکنجهگر جوان روی چپرکتی که در اتاق بود، دراز کشید.
مرا از آن جا به اتاق شماره ۷ که دانستم معلم رشید هم در آن جاست فرستادند. به استثنای ۵ـ۴ نفر، همه زندانیان داخل سلولهای خود بودند. تا زمانی که عسکر همراهم برنگشته بود، نه کسی به سویم دید و نه به سلامم جواب داد. با نگاهی سریع به همه، خواستم از وجود رشید و سایر رفقا در آن جا مطمئن شوم. رفیق رشید در گوشهای بروی سینه دراز کشیده بود. چون صحبتهای لازم با رفیق رشید صورت گرفته بود خواستم سری به بیرون بزنم تا اگر نعمت را دیده بتوانم. خوشبختانه رفیق را نشسته روی زینهی اتاقش یافتم که به فکر فرو رفته بود. لحظاتی ایستادم و چند قدم هم این طرف و آن طرف رفتم تا توجهش را جلب کنم که فایده نکرد. بخاطر احتیاط و نابلدی مناسب ندیدم او را صدا بزنم و یا مستقیم نزدش بروم. از این رو به بهانه تشناب رفتن، در بلندی پیشروی تشنابها درست در مقابلش نشستم. رفیق متوجه شد و به آرامی آمد و نزدیکم نشست. از چگونگی دستگیری ما مختصراً گپ زدیم. توضیح داد که چگونه فردی وابسته به یکی از سازمانهای اسلامی، پلیس را پشت خانهاش آورده بود. چشمهایم به آثار زخم و لت و کوب سر و صورت و لکههای خون لباسهایش دوخته شده بود.خودش گفت: «ساعتی پیش از زیر شکنجه برآمدم. شکنجه زیاد است ولی به خوبی میتوانم تحمل کنم.» من که صحبت بیشتر در برابر آن همه زندانی را صلاح ندیدم و هم به خیال این که مجدداً او را خواهم دید از او جدا شده و به اتاقم رفتم. شام روز بود که عسکری آمد و مرا نزد همان باقی نام برد. باقی ضمن معذرت خواهی متأسفانه مرا از «اگسا» مرخص کرد. تأسف ازین جهت که دیگر امکان دیدن با رفقا کاملاً از بین رفت. دلم میخواست یک روز دیگر هم در آن قتلگاه مخوف بمانم تا با آن قهرمانان بیشتر صحبت داشته باشم.
چند ماه بعد در چهارراهی پشتونستان شخصی را که به دنبالم دویده و مرا صدا میزد، شناختم. در «اگسا» دیده بودیم. او پس از احوالپرسی و اظهار خوشی از دیدنم گفت:
«همان شامی که خودت از اتاق خارج شدی و شب برنگشتی ما به فکر این که شهید شدی برایت فاتحهخوانی کردیم…»
در مورد رفقا رشید و نعمت گفت:
«او (رشید) تا چند روز دیگر همانجا بود، هر روز شکنجه میشد. استقامت و پایمردی معلم صاحب همه را به تحسین و تعجب انداخته بود… داکتر نعمت هم مثل معلم صاحب بود. در اثر شکنجه پوست از روی کاسه سرش جدا شده بود اما هیچ اعترافی نکرد…»
من در حالی که تنهای خونین و شکنجه شدهی هر دو رفیق از پیش چشمم دور نمیشدند، به سازمان میبالیدم که چه انسانهای بزرگی را در دامنش پرورانیده.»
رفیق نعمت توانسته بود با شخصیت گرم، تودهای و پروقارش با تعداد زیادی روشنفکر و غیرروشنفکر پیوندهای صمیمانه و مفید برقرار سازد، اما او بخاطر به اصطلاح وجیهالمله بودن یا هر نیت محافظهکارانه و ارتجاعی دیگر، هرگز اصول انقلابی را به معامله نگرفت و به همین سبب با برادرش که خلقی بود مناسباتی نداشت. وقتی در چنگ «اگسا» گرفتار آمد و همه میدانستند که خطر اعدام تهدیدش میکند، دوستی از آن برادر خاین که مهرهای در دستگاه بشمار میرفت خواسته بود تا زود اقدامی کند ورنه نعمت کشته خواهد شد، ولی خاین مذکور که از نعمت انقلابی و سازشناپذیر کینهای عمیق در دل داشت گفته بود:
«من در دشت شادیان پشت ضد انقلاب میگردم و مصروف جنگ هستم ولی حالا در خانه خودم ضد انقلاب پیدا شده که میخواهد با کوکتل مولوتف به قدرت سیاسی برسد. من به گلابزوی هم در مورد وی گفتهام که چطور وی را سر عقل بیاورد.»
اما نعمت از آن قماشی نبود که در برابر مزدوران خلقی «سرعقل» بیاید. او سختترین مرگها را بر سازش با دشمن میهنفروش ترجیح میداد. او در طول زندگی سیاسیاش ثابت کرده بود که «برادری» با یک خلقی را نفرتانگیز و ننگ میداند. مگر پیمان نبسته بود که هرکس به مردم و آرمانهای انقلاب پشت کند، خاین است؟
بالاخره بعد از ۳۴ سال، با بیرون شدن لیست پنج هزار اعدام شدگان سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ مشهور به «لیست مرگ» روشن گردید که نعمت این انقلابی پاکباز در ۱ سنبله ۱۳۵۸ اعدام گردیده است.