رفیق بصیر سمبول آگاهی انقلابی و ایمان به تودهها
انجنیر بصیرجان در فامیل روشنفکر زاده شد و دوره متوسطه را در لیسه باختر مزار شریف خواند. در ۱۳۵۰ شامل تخنیکم نفت و گاز شد و از رشته کیمیا فارغ گردید. من در همین سالها با رفیق معرفی شدم؛ در آشنایی کوتاه مدت با وی درسهای گرانبها و فراوانی از او آموختم. بخاطر عشق بیپایانش به کارگران در فابریکه کود و برق مزار شریف وظیفه گرفت. او شخصیت متین داشت و نسبت به زحمتکشان بینهایت مهربان بود. رفیق بصیر اعتقاد داشت که بدون آگاهی سیاسی و آبدیدگی ایدئولوژیک نمیتوان انقلابی کامل بود. به همین دلیل با حرص و ولع بیشتری مطالعه میکرد و میکوشید خصایل تباه کننده روشنفکرانه را در خود و همفکرانش زایل سازد.
رفیق بصیر از برخوردهای آمرانه و بروکراتیک نسبت به کارگران متنفر بود؛ همیشه تاکید میکرد که ابتدا شاگرد تودهها باشیم و بعد به آنان بیاموزانیم. وی میگفت نباید با مردم برخوردی کرد که بین ما و آنان فاصله ایجاد شود. حتی در صحبتهایش با کارگران بسیار محتاط بود که نباید کلماتی را به کار برد که از آن بوی خودخواهی و روشنفکری به مشام رسد.
رفیق وقتی در کود و برق مزار با پرچمیها و خلقیها و یا روسها مواجه میشد (زبان روسی را به صورت فصیح بلد بود) نه تنها کسی توان مباحثه تئوریک را با او نداشت، بلکه همیشه میکوشیدند جایی که بصیرجان باشد با او روبرو نشوند.
زمانی که محصل بود در صورت غیابت استادان او به همصنفانش تدریس میکرد. در ابتدا به مسایل مهم سیاسی و اجتماعی میپرداخت و بعد مضمون اصلی را درس میداد. محصلان همه نسبت به او احترام و محبت داشتند.
در حوزهای که من با یک کارگر همکمیته بودیم، رفیق بصیر جان مسئول ما بود. یکبار دیرتر از موعد مقرر به جلسه حاضر شدم، رفیق بصیر به من گفت که نباید بیانضباط بود و باید ارزش جلسه را دانست. او در جلسات و تدریس و مبارزه ایدئولوژیک بینهایت سختگیر بود.
روزی به ملاقات بصیر جان به منزل شان رفتم، دستانش پر از خمیر بود، پرسیدم چرا و وی گفت مادرم بیمار است و باید در کار خانه با او کمک کنم.
سال ۱۳۵۴ با رفیق محسن، یکی از بنیانگذاران سازمان آشنا شدیم. رفیق بصیر، احترام و عشق عظیمی به آن رفیق داشت. شبی را به یاد دارم: ساعت یک بود که بصیر جان به محل کارم در دستگاه خشککننده فابریکه آمد. گفت دلم میخواهد برقصم. من پرسیدم چرا چه شده. گفت خبر نداری فردا رفیق محسن میآید. آن زمان رفیق محسن علاوه از مشغولیتهای فراوانش در سازمان، مسئولیت مزار را هم به دوش داشت. همان شب تا چهار صبح بیدار بودیم و از خصایل انقلابی محسن، از آگاهی بلند مارکسیستیاش، از زحمتکشیهای بیپایانش که خود را وقف انقلاب و مردم میکرد، صحبت کردیم.
رفیق بصیر با کارگران فابریکه چنان جوش خورده بود که اگر کارگری بنا به معذرتی به کار آمده نمیتوانست او در غیابش کار او را پیش میبرد؛ اگر کارگری دچار مشکل مالی میبود حتماً با رفیق بصیر مطرح میکرد، رفیق اگر خودش پول نمیداشت از دیگران قرض کرده و مشکل کارگر را حل مینمود؛ اگر کارگری مشکل خانوادگی میداشت از رفیق بصیر کمک میخواست.
در کمپ کارگری کود و برق که محل زندگی ما بود به ابتکار رفیق بصیر اتحادیهای از کارگران و انجنیران ساخته شد. او صندوقی از پول حقالعضویت و اعانه را بین اتحادیه گذاشته بود، هر کارگری اگر ضرورت به پول میداشت از همان صندوق بر میداشت.
من در سال ۱۳۵۶ به جرم فعالیت سیاسی توقیف شدم ، بعد مرا به خدمت عسکری سوق دادند و رابطهام با رفیق قطع شد.
در اواخر سال ۱۳۵۷ میخواستم به منزل رفیق بصیر بروم که او را در مسیر راه دیدم. این آخرین ملاقات من با وی بود. برایم گفت:
«حضرت دستگیر شده و اعتراف نموده، یار محمد نورستانی هم تمام رفقا را به خاد معرفی کرده. مزدوران خلق و پرچم و خاد در صدد گرفتاری تمام رفقا هستند. در کابل خانه رفیق محسن هم تلاشی شده و تحت تعقیب است. دنبال من هم میگردند. اکثریت رفقا مخفی شدهاند».
دیگر رفیق بصیر را ندیدم و با تاسف فراوان اطلاع یافتم که در اواخر سال ۱۳۵۷ او را دستگیر و به زندان مزار انتقال داده بودند. در زندان بصورت وحشتناکی شکنجه شد و مقاومت حماسهای کرد. فاشیستهای خلقی و پرچمی کوچکترین رازی را از سینه فولادیاش بیرون نتوانستند. با تن زخمی او و سایر همرزمانش را به بهانه انتقال از زندان مزار به زندان کابل سوار طیاره نموده، زنده زنده از هوا به دریای آمو پرتاب نمودند. به این ترتیب رفیق بصیر فدای وطن، مردم و آرمانش شد.
دشمنان جنایتکار خلقی و پرچمی با این قساوت جان بصیر جان را گرفتند ولی راه و رسم مبارزه و اندیشه والایش سرختر از پیش برای رهروانش برجا ماند.
ما راهیان بصیر و بصیرها، سوگند شرف یاد میکنیم که لحظهای خون سرخ آنان را فراموش نکنیم و در صدد انتقام شان باشیم؛ ما سوگند شرف یاد میکنیم که از راه پرافتخار آنان رو نگردانیم و خدمتگار صدیق مردم درددیده خود باشیم.