شهیدان سازمان رهایی

رفیق اسد انقلابی‌ پاکبازی که ‌خونش ‌توسط‌ بنیادگرایان به‌ زمین‌ ریخت

رفیق اسد

یاد داکتر اسد در دل‌ بسیاری‌ از رفقایی‌ که‌ با او کار و زندگی‌ داشتند، بی‌گمان‌ نه‌ صرفاً به‌ مثابه‌ انقلابی‌ای‌ صدیق‌ بلکه‌ قبل‌ از همه‌ به مثابه‌ پدر و برادری‌ مهربان‌ زنده‌ خواهد ماند.

رفیقی‌ وقتی‌ جسد گلوله‌باران‌ شده‌ و آغشته‌ به‌ خون‌ داکتر اسد را دید، گفت‌:

«چند وقت‌ پیش‌ پدر و یگانه‌ برادرم‌ کشته‌ شدند، ولی‌ فقط‌ حالا با شهادت‌ داکتر اسد احساس‌ می‌کنم‌ عزیزترین‌ و بهترین‌ پدر و برادرم‌ را از دست‌ داده‌ام‌.»

رفیق اسد «احمدی» در سال ۱۳۲۴ در ولایت کنر بدنیا آمد و بعد از اتمام تحصیلاتش در رشته طب به حیث یک داکتر نجیب و مهربان در خدمت هموطنان نادارش قرار داشت.

داکتر اسد به‌ علت‌ شناخته‌ بودن‌ و نیز بمباران‌ شدن‌ زادگاهش‌، از اولین‌ رفقایی‌ بود که‌ به‌ پاکستان‌ آمد. هنوز چند هفته‌ای‌ نگذشته‌ بود که‌ به‌ اثر جاسوسی‌ بنیادگرایان‌ (آن روز‌ها سگ‌های‌ حزب‌ اسلامی‌ و غیره‌ نمی‌توانستند خود به‌ شکار انقلابیون‌ بپردازند) و توطئه‌گری‌‌های‌ سایر دشمنان‌ سازمان‌، او با چند رفیق‌ دیگر توسط‌ پلیس‌ پاکستان‌ دستگیر گردیدند. طی‌ یکی‌ از تحقیقات‌ که‌ از سوالات‌ احمقانه‌ و دیکته‌شده‌ گلبدینی‌ها حوصله‌اش‌ سر آمده‌ بود، با آواز‌ بلند و خشم‌آلود گفت‌:

«به‌ این‌ سگ‌های‌ اخوانی‌‌تان‌ بگویید و شما نیز بدانید که‌ ما هم‌ برضد وطنفروشان‌ پرچم‌ و خلق‌ مبارزه‌ می‌کنیم‌ و هم‌ گلبدین‌ وغیره‌ را دشمن‌ مردم‌ افغانستان‌ می‌شماریم‌. حالا ما این جا هستیم‌، چه‌ می‌خواهید؟»

چون‌ پلیس‌ مدرکی‌ در دست نداشت تا اتهام مبنی بر‌ این را که «داکتر اسد و رفقایش‌ به‌ منظور کشتن‌ رهبران‌ احزاب‌ اسلامی‌ به‌ پاکستان‌ آمده‌اند» ثابت‌ کند، چند ماه‌ بعد آنان‌ را آزاد ساخت‌.

سازمان‌ به‌ داکتر اسد اطلاع‌ داد که‌ رفقای‌ بیشتری‌ برای‌ رفتن‌ به‌ جبهات‌ وارد پاکستان‌ خواهند شد. او می‌دانست‌ که‌ وضع‌ مالی‌ سازمان‌ بد است‌ و علاوتاً با شعار «همه‌ چیز در خدمت‌ جبهات‌»، رفقا زندگی‌ در داخل‌ یا بخصوص‌ پاکستان‌ و ایران‌ را باید حتی‌الامکان‌ با اتکا به‌ خود پیش‌ برند. پس‌ با هر مشکلی‌ بود خانه‌ای‌ را به‌ کرایه‌ گرفت‌ که‌ در یک‌ اتاق آن‌ خانواده‌ هشت‌نفری‌ خودش‌ زندگی‌ می‌کرد و بقیه‌ در اختیار رفقا بود. پس‌ از مدتی‌ راهی‌ وجود نداشت‌ جز این که‌ خودش‌ به‌ طبابت‌ و خانمش‌ به‌ پرستاری‌ در منطقه‌ای مرزی در چترال بپردازند تا بتوانند زندگی‌ عده‌ای از رفقا‌ را روبراه‌ کنند. زن‌ زحمتکش و خوب‌ و دخترک‌ باهوش‌ و دوست‌داشتنی‌اش‌ وقف‌ خدمت‌ به‌ رفقا بودند. داکتر اسد با حداقل‌ مصرف‌ ماهانه‌ می‌ساخت‌ و قسمت‌ اعظم‌ معاش‌ خود و خانمش‌ را به‌ رفقا می‌فرستاد. حتی‌ مقدار ناچیز چهارمغز و توت‌ و ازین‌ قبیل‌ مواد را که‌ مردم‌ محل‌ برایش‌ می‌آوردند به‌ رفقا ارسال‌ می‌کرد. با آن‌ که‌ در مورد غیرحاضری‌ یا دیر رسیدن‌ به‌ سر کار سخت‌گیری‌ زیادی‌ وجود داشت‌، می‌کوشید لااقل‌ هر ماه‌ با پیمودن‌ نیم‌ روز رفت‌ و آمد، چند ساعتی‌ با رفقا باشد. او می‌گفت‌

«به‌ مجردی‌ که‌ بدانم‌ زندگی‌ ما به‌ نحوی‌ تأمین‌ می‌شود بلافاصله‌ از کار دست‌ می‌کشم‌. این قدر فاصله‌ داشتن‌ از رفقا در کشوری‌ بیگانه‌ برایم‌ بی‌نهایت‌ دشوار است‌. ضمناً در پشاور تعداد افغان‌ها و مشخصاً داکتران‌ روزافزون‌ است‌ و باید بین‌ آنان‌ کار کنم‌.»

رفیق‌ اسد همراه‌ با رفیق‌ داکتر صمددرانی‌ در پی‌ متشکل‌ ساختن‌ داکتران‌ وطندوست‌ افغانی‌ شدند تا صف‌ خود را از داکترانی‌ که‌ خود را به‌ بنیادگرایان‌ فروخته‌اند جدا کنند؛ به‌ خاطر دفاع‌ از حقوق‌ صنفی‌ خود دارای‌ اقتدار و وسیله‌ باشند، تا بهتر و مؤثرتر در جبهات‌ و بین‌ مهاجران‌ خدمت‌ بتوانند. او و داکتر درانی‌ علی‌الرغم‌ مشکلات‌ فراوان‌ و بخصوص‌ اخلال‌ و تهدیدهای‌ اخوان، موفق‌ شدند با گروهی‌ دیگر‌ «اتحادیه‌ داکتران‌ و پرسنل‌ طبی‌ افغانستان‌» را که‌ نخستین‌ اتحادیه‌ افغانی در پاکستان بود، برپایه‌ اساسنامه‌ای‌ دموکراتیک‌ بنا نهند. طبیعتاً از همان‌ آغاز، وجود موضعگیری‌‌ها و دیدگاه‌های‌ سیاسی‌ مختلف‌ در اتحادیه‌ اجتناب‌‌ناپذیر بود. و رفیق‌ داکتر اسد بی‌هراس‌ از اتهامات‌ و ارعاب‌، منحیث‌ یک‌ داکتر وابسته‌ به‌ سازمان‌ رهایی‌ نمی‌توانست‌ و نمی‌بایست‌ مقابل‌ نظرات‌ ارتجاعی‌ یا سازشکارانه‌، به‌ بهانه‌ «شناخته‌ نشدن‌» و مهر «شعله‌ای‌» و «سازمانی‌» نخوردن‌، خاموش‌ بنشیند. او هرگاهی‌ که‌ ایجاب‌ می‌کرد به‌ طرزی‌ قاطع‌ از نقطه‌ نظراتش‌ در مورد یک‌ اتحادیه‌ مترقی‌ صنفی‌، به‌ توضیح‌ و دفاع‌ برمی‌خاست‌. بعد‌ها بنابر اشتغال‌ فزاینده او و داکتر درانی‌ در امور سازمانی‌ و عوامل دیگر،‌ اتحادیه‌ از اهدافش‌ دور شده‌ و سرانجام‌ شهادت‌ هر دو رفیق‌ فرصت‌ مغتنمی‌ بود برای‌ عناصر معامله‌گر و مشکوک‌، تا اتحادیه‌ را قلب‌ ماهیت‌ دهند.

عشق‌ داکتر اسد به‌ رفقا کم‌نظیر بود. وقتی‌ پس‌ از آن که‌ در راه‌ سفر به‌ محل‌ کارش‌، سیلابی‌ مهیب‌، فرید اولین‌ و عزیزترین‌ پسرش‌ را در برابر چشمانش‌ با خود برد و او جهت خاکسپاری‌ به‌ فرزندش به پشاور برگشت و به‌ رفقایی‌ که‌ برایش تسلیت‌ می‌گفتند، اظهار داشت‌:

«او شش‌ ساله‌ بچه‌ام‌ بود و بسیار دوستش‌ داشتم‌ اما اگر به جای‌ او مثلاً یکی‌ از شماها را در پیش‌ چشمم‌ سیل‌ می‌برد چه‌ می‌کردم‌، چگونه‌ تحمل‌ می‌توانستم‌؟»

داکتر اسد، به‌ انقلابی‌ بار آمدن‌ خانواده‌اش‌ توجه‌ خاصی‌ داشت‌. به‌ اشکال‌ مختلف‌ سعی‌ می‌کرد تا فرزندانش‌ هرچه‌ محبت‌ و علاقمندی‌ کودکانه‌ است‌ نسبت‌ به‌ رفقا پیدا نمایند و آنان‌ را ماماها و کاکاهای‌ واقعی‌ شان‌ بدانند. زمانی که‌ خانواده‌اش‌ برای‌ همیشه‌ از وجود پرمهر وی‌ محروم‌ گشت‌، هرچند فرزندانش‌ همه‌ خردسال‌ بودند، با این حال‌ تأثیر تربیت‌ او بر آنان‌ نمودار بود.

به تاریخ ۱۰ جوزای ۱۳۶۲ (۳۱ می ۱۹۸۳) ساعت یک و سی بعد از ظهر او از کمپ مهاجرین بطرف منزلش روان بود که موتل حامل وی در منطقه «دیر» پاکستان مورد حمله سگان شکاری بنیادگرایان قرار گرفت. داکتر اسد این انقلابی پرولتری و سازمانی پاکباز درین حادثه تروریستی همراه با راننده و یک مهاجر مریض به شهادت رسید.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا