شهیدان سازمان رهایی

رفیق فیاض در بند دژخیم‌ باپروازگاه‌ ایمانش، ‌جایگاه رفیع‌ داشت

رفیق فیاض

زمستان‌ سال‌ ۱۳۶۰ بود. سازمان‌ رهایی‌ افغانستان‌ مورد ضربه‌ قرار گرفته‌ و عده‌ زیادی‌ به‌ جرم‌ عضویت‌ در آن‌ و مبارزه‌ علیه‌ رژیم‌ وطنفروشان‌ پرچم‌ و خلق‌ دستگیر شده‌ بودند و از «چرخ‌ گوشت‌سای‌» شکنجه‌ خادی‌ می‌گذشتند. من‌ نیز به‌ جرم‌ عضویت‌ در سازمان‌ رهایی‌ دستگیر و در جریان‌ تحقیق‌ قرار داشتم‌.

آن گاهی‌ که‌ در مکتب‌ مبارزه‌، درس‌ عشق‌ به‌ وطن‌ و کینه‌ی ‌سوزان‌ نسبت‌ به‌ وطنفروشان‌ می‌آموختم‌، خوانده‌ بودم‌ که‌ تهمتنان‌ و جاویدانگان‌ راه‌ انقلاب‌ و مبارزه‌ رهایی‌بخش‌ انسان‌ زحمتکش‌ هرگز ‌از دار و رسن‌، زندان‌ و سیاهچال‌ و شکنجه‌ و صیاد نهراسیده‌ بودند و مرگ‌ و درد را به‌ مسخره‌ گرفته‌ و با غرور و عظمت‌ پایداری‌ خود سبعیت‌، زبونی‌ و حقارت‌ شکنجه‌گران‌ و دستگاه‌ شان‌ را به‌ رخ‌ شان‌ می‌کشیدند. این‌ را خوانده‌ و شنیده‌ بودم‌، اما ندیده‌ بودم‌! در آن‌ هنگام‌ می‌ترسیدم‌ و قلبم‌ بشدت‌ می‌زد. به‌ روی‌ زبانم‌ لایه‌ تلخ‌ زهری‌ بسته‌ شده‌ بود. هزاران‌ فکر به‌ ذهنم‌ هجوم‌ می‌آوردند ولی‌ یک‌ آواز از همه‌ رساتر در گنبد جمجمه‌ام‌ می‌پیچید: نباید خادی‌ها به‌ ترسم‌ پی‌برند و نباید چیزی‌ بگویم‌ که‌ برای‌ شکنجه‌گران‌ علیه‌ خودم‌ یا رفقایم‌ و سازمانم‌ برگه‌ای‌ بدست‌ دهد. در آن‌ لحظات‌ تبدار این قدر مفهوم‌ وسیع‌ نمی‌توانست‌ در خاطرم‌ ببندد، یگانه‌ نقشی‌ که‌ می‌توانست‌ به‌ خود بگیرد پژواک‌ لایتناهی‌ دو کلمه‌ای‌ بود که‌ در قلب‌ و دماغم‌ پیچیده‌ می‌رفت‌: «نباید بترسی‌! نباید بترسی‌!».

نزدیک‌ به‌ نیمه‌ شب‌ بود که‌ در خاد پنج‌ واقع‌ جای‌ رییس‌ دارالامان‌ مرا دوباره‌ برای‌ ادامه‌ بازپرسی‌ به‌ اتاق‌ تحقیق‌ فرا خواندند. از سلولی‌ که‌ مرا نگهداری‌ می‌کردند تا اتاق‌ تحقیق‌ و شکنجه‌ حویلی‌ گونه‌ای‌ قرار داشت‌ که‌ با سربازی‌ که‌ برای‌ احضار کردنم‌ آمده‌ بود باید از آن‌ می‌گذشتم‌. شب‌ بی‌‌ستاره‌ بود و روی‌ حویلی‌ از برف‌ پوشیده‌ ولی‌ در نور چراغ‌ها همه‌ چیز به وضاحت‌ دیده‌ می‌شد. در بیرون‌ دروازه‌ یکی‌ از اتاق‌ها، زندانی‌ای‌ به‌ نظر می‌خورد که‌ بالای‌ برف‌ او را «جزایی‌» ایستاده‌ کرده‌ بودند. مسیرم‌ قسمی‌ بود که‌ باید از سه‌ قدمی‌ او می‌گذشتم‌ و شاید هم‌ دژخیمان‌ او را قصداً به آن جا آورده بودند تا من ببینمش و به‌ گمان آنان‌ نهاد عزم‌ و ایمانم‌ بلرزد. فرد جزایی‌ را شناختم‌. او «فیاض‌» رفیق‌ ده‌ها جلسه‌، ‌پخش‌ شبنامه‌ و غیره وظایف‌ سازمانی‌ام‌ بود که‌ چون‌ من‌ و بسیاری‌ دیگر اینک‌ در چنگال‌ دشمن‌ افتاده‌ بود. فقط‌ نوزده‌ سال‌ داشت‌ و محصل‌ صنف‌ دوم‌ فارمسی‌ بود. او از جوان‌ترین‌ رفقای‌ ما بود ولی‌ جدیت‌ و پشتکارش‌، ایمان‌ و اعتقاد خارایینش‌ به‌ امر مبارزه‌ و انقلاب‌، توجه و محبت عمیق‌ رفقا را برانگیخته‌ بود. در آن‌ هنگامی‌ که‌ در مورد کار و بار سیاسی‌ گفتگو می‌کردیم‌، فیاض‌ سراپا شور و انرژی‌ بود؛ خستگی‌ نمی‌شناخت‌ و سرشار از نشاط‌ انقلابی‌ با شوخی‌ها و بذله‌گویی‌هایش‌ رفقا را می‌خنداند. زمانی که‌ با خود می‌ماند غیر از مطالعه‌، به‌ ورزش،‌ نواختن‌ آلات‌ موسیقی‌ و خواندن‌ آهنگ‌های‌ میهنی‌ و انقلابی‌ مصروف‌ می‌شد.

فیاض‌ دست‌ و پای بسته‌ و بدون‌ پاپوش‌ روی‌ برف‌ ایستاده‌ بود. چهره‌اش‌ به‌ مشکل‌ شناخته‌ می‌شد. او را‌ آن قدر با مشت‌ و لگد ‌کوبیده‌ بودند که‌ گونه‌ها و پیشانی‌اش‌ آماس‌ کرده‌ و گرد چشمانش‌‌ هاله‌ا‌ی ‌کبود‌ تشکیل‌ شده‌ بود. چند جای‌ زخم‌ بر شقیقه‌ و کنج‌ چشمش‌ دیده‌ می‌شد که‌ با خون‌ لخته‌ پوشیده‌ شده‌ بودند. جاهایی‌ از لباسش‌ هم‌ لکه‌های‌ خون‌ داشت‌. آن‌ زمان‌ درست‌ نمی‌دانستم‌ ولی‌ بعدها دیگران‌ برایم‌ قصه‌ کردند که‌ چگونه‌ ددمنشی‌ خاص‌ شکنجه‌گران‌ خاد متوجه‌ فیاض‌ شده‌ بود: وی‌ باری‌ هم‌ از ترس‌ و درد فریاد نکشیده‌ بود. در زیر شکنجه‌ با نفرین‌ پیهم‌ خود جنون‌ حیوانی‌ اراذل‌ خادی‌ را شلاق‌ می‌زد. اینک‌ درین‌ شب‌ سرد و ظلمانی‌، درین‌ کنج‌ لانه‌ شکنجه‌گران‌ بیمار، چهره‌ دیگری‌ از فیاض‌ را می‌دیدم‌: چهره‌ شکوهمند عقاب‌ رام‌ نشدنی‌، چهره‌ پر هیبت‌ انقلابی‌ای که‌ جسمش‌ به دست‌ دژخیم‌ شکسته‌ بود ولی‌ پروازگاه‌ ایمان‌ و عزمش ‌رفیع‌تر از آن‌ بود که‌ میهنفروشان‌ فرومایه را یارای‌ دسترسی‌ به‌ آن‌ باشد. در آن‌ لحظه‌ شتابنده‌ چشمان‌ ما با هم‌ گره‌ خورد. در آن‌ یک‌ لحظه‌ای‌که‌ گویی‌ ابدیت‌ تراکم‌ یافته‌ بود فیاض‌ برویم‌ لبخند زد، لبخندی‌ که‌ تا ژرفای‌ قلبم‌ کار کرد. در آن‌ لحظه‌ من‌ به‌ معنی‌ «تهمتن‌» و به‌ بلندای‌ عشق‌ و آرمان‌ یک‌ مبارز انقلابی‌ پی‌ بردم‌.

فیاض‌ با لبخندش‌ به‌ من‌ می‌گفت‌ که‌ شکنجه‌، درد و مرگی‌ که‌ در رویاروی‌ یک‌ انقلابی‌ پرولتری‌ قرار می‌گیرد ارزشی‌ بیش‌ از یک‌ لبخند ندارد. من‌ فقط‌ از کنار او گذشتم‌ و این‌ آخرین‌ نگاهم‌ بر او بود، ولی‌ آن‌ لبخند، جلال‌ و جبروت روح‌ تسلیم‌ناپذیر او را در من‌ حلول‌ داده‌ بود. اکنون‌ ترس‌ از من‌ گریخته‌ و شکنجه‌ و مرگ‌ نزدم‌ خوار و زبون‌ شده‌ بود.

فیاض‌ را دیگر ندیدم‌ او در ۲۵ حوت‌ ۱۳۶۰ دستگیر و یک‌ هفته‌ بعد در زیر شکنجه‌ به‌ شهادت‌ رسیده‌ بود. اما دشمن‌ پلید به‌ خاطر کتمان‌ جنایت‌ و حقارت‌ خود چنان‌ شایع‌ ساخت‌ که‌ او فرار کرده است‌. حتی‌ چند روزی‌ دو سه‌ نفر سرباز را نیز به‌ جرم‌ به‌ اصطلاح‌ «‌اهمال‌ در وظیفه »‌‌ زندانی‌ ساختند!

مادر فیاض تا آخرین روز زندگی منتظر فرزندش بود اما من نمی‌توانستم‌ به‌ مادر فیاض‌ بگویم‌ که‌ او دیگر بر نمی‌گردد، ولی‌ نه‌ اینست‌ که‌ فیاض‌ هرگز نرفته‌ است‌؟ مگر نه‌ اینست‌ که‌ تا پیکار انقلابی‌ و سازمان‌ فیاض‌ باقیست‌ فیاض‌ زنده‌ است‌ و باماست‌؟

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا