شهیدان سازمان رهایی

رفیق سلطان سرشار از حس مسئولیت، پشتکار و رازداری بود

رفیق سلطان

دره‌ی ‌«سبز چوب» یکی از قرای ولسوالی جاغوری است که رفیق سلطان در آن جا متولد گردید. صنف دهم مکتب بود که مردم جاغوری، منطقه را از چنگ نوکران روس آزاد ساختند و وی از آن به بعد نتوانست به تحصیلات خود ادامه دهد. سلطان جوان در سال ۱۳۵۹ (همزمان با آزادی منطقه) به سازمان پیوست تا این که سال ۱۳۶۱ در نبرد نابرابری که از طرف نوکران ایران بالای رفقا تحمیل گردید، شهید شد.

رفیق در عمر کوتاه سیاسی و سازمانی‌اش چنان علاقمند به کار بود که گویی سال‌ها در درون سازمان آموزش دیده است. در بحث با رفقا از خصال انقلابی و سازمانی رفیق سلطان مثال داده می‌شد. نهایت مستعد و رازدار بود. مسئولیت حفظ و نگهداری کتاب و اسناد سازمان به عهده رفیق سلطان گذاشته شده بود. به وظایف خود مسئولانه برخورد می‌کرد. توقع زیاد از سازمان نداشت و بیشتر متکی به خود بود.

در مناطق دورافتاده و بخصوص در شرایط جنگ، رفت و آمد با پای پیاده صورت می‌گرفت. وی رابط و نامه‌رسان رفقا در محل بود. ساعت‌ها منزل می‌کرد و می‌کوشید تا بدون فوت وقت نامه را به شخص مسئول برساند. درین کار خستگی نمی‌شناخت و هرگز شکایتش بالا نشد.

روزی که رفیق سلطان برایم فراموش ناشدنی است: با قامت بلند، بوت‌های ساقدار به پا و بالاپوش بارانی به تن، تفنگش به شانه عازم جبهه ائتلافی رفقا با مردم بود. قبل از رفتن، سلطان شهید رو به رفقای مسئول کرد و گفت: «ما می‌رویم که راه‌ها قطع نشوند. کار دیگری ندارید؟» در جواب برایش گفته شد که «نصر» و «سپاه» این مزدوران رژیم ددمنش خمینی جنگ را تحمیل کرده‌اند و باید در کنار مردم و در دفاع از جبهه علیه آن‌ها به مقاومت بپردازیم. باید حرکت کنید که مردم منتظرند. رفیق سلطان و سایر رفقا با عشق فراوان به مردم آماده‌ی ‌حرکت شدند. وقتی از دروازه حویلی خارج می‌شد، رو برگرداند و گفت:

«امیدواریم دوباره همدیگر را ببینیم»

این را بگفت و روان شد.

محاصره پایگاه ما یک هفته ادامه یافت. رفیق سلطان با وجود سن و سال کم و تجربه‌ی ‌اندکش، با تمام وجود به مقاومت در برابر مزدوران ایران ادامه داد و از جبهه دفاع کرد. آخر هفته به علت کمبود مهمات رفقا شروع به عقب‌نشینی کردند. شهید سلطان با گروپی از رفقا به نقطه دورتری موضع گرفتند. جنگ ادامه داشت. دشمن از چهار سمت آنان را در محاصره کشیده بود. رفقای دیگر توانستند خود را از حلقه محاصره بیرون بکشند و اما رفیق در همان جا گیر ماند و به مقاومت و تیراندازی ادامه داد. تا آن دم جنگید که آخرین مرمی‌اش از لوله تفنگ خارج شد ولی، تسلیم شدن در برابر دشمن خودفروش را ننگ می‌دانست. بارانی از گلوله به سنگرش می‌بارید. سلطان شهید با سکوت پر هیبت خود دشمن را دست پاچه ساخته بود. آنان جرات نداشتند به طرف رفیق نزدیک شوند. یک تن از جانیان وحشی، بمب دستی‌ای به طرف وی پرتاب کرد. در اثر اصابت پارچه‌ی ‌بمب زخم برداشت و حالش خراب شد. از سنگرش صدایی برنخاست تا این که بمب دستی دیگری را به طرفش پرتاب کردند. پارچه‌های زیادی به سر و بدن رفیق اصابت کرد و دیگر مجال حرکت نداشت. روحیه‌ی ‌تسلیم ناپذیری‌اش را دشمنان با خجلت و رنگ زردی در همه جا نقل می‌کردند. رفیق سلطان در آن سنگر که در واقع سنگر سازمان علیه فاشیست‌های مذهبی نوع خمینی بود جان خود را از دست داد.

بعد از ختم جنگ مردم قریه جسد آغشته به خونش را با غم و اندوه فراوان به خاک سپردند. پیر و جوان قریه در ماتم شهید سلطان شریک بودند و اشک می‌ریختند. از این که سلطان را در جوانی و بیگناه کشته بودند به دشمنان و نفرین می‌فرستادند.

خبر این واقعه دردناک در تمام جا پخش شد، مادر پیر و خواهر جوانش را ازین واقعه مطلع نکردند. او در زندگی خود تنها همین دو تن را داشت که تا ماه‌ها منتظر آمدنش بودند. خبر شهادتش را چند ماه بعد از واقعه به اطلاع مادر و خواهرش رسانیدند.

با شنیدن شهادت سلطان، رفقای سازمان در غم و اندوه فرو رفتند و همه سوگند یاد کردند که انتقامش را از قاتلین شرفباخته اش بگیرند. انتقام خون شهدا از دشمنان شان وجیبه سازمان بوده و رفقای شرافتمند و انقلابی ما این عهد را با خون آنان بسته‌اند که انتقام سختی از قاتلین و جنایتکاران مذهبی و غیرمذهبی بکشند.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا